از شب ریشه سرچشمه گرفتم..وبه گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم:دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم .
هشیاری ام شب را نشکافت...روشنی ام روشن نکرد:
من تو را زیستم ..شبتاب دوردست!
رها کردم.تا ریزش نور...شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سربسته ماند:من خوابگرد راه تماشا بودم.
وهمیشه کسی از باغ آمد..ومرا نو بر وحشت هدیه کرد.
وهمیشه خوشه چینی از راهم گذشت..وکنار من خوشه ی
راز از دستش لغزید.
وهمیشه من ماندم وتاریک بزرگ...من ماندم وهمهمه ی
آفتاب.
واز سفر آفتاب..سرشار از تاریکی نور آمده ام :
سایه تر شده ام:
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
وشب میشکافد...لبخند میشکفد...زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود
وشاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود.
بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آرما را
یکی خندید وگفت این درهم خرد
نمی ارزید این بیع و شرا را
روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روی وریا را
مکن هرگز به طاعت خودنمایی
بران زین خانه نفس خود نما را
بزن دزدان راه عقل را راه
مطیع خویش کن حرص وهوی را
چه دادی جز یکی درهم که خواهی
بهشت ونعمت ارض و سما را
مشو گر ره شناسی پیرو آز
که گمراهیست راه.این پیشوا را
نشاید خواست از درویش پاداش
نباید کشت احسان وعطا را
صفای باغ هستی نیک کاریست
چه رونق باغ بی رنگ وصفا را
به نومیدی در شفقت گشودن
بس است امید رحمت پارسا را
تو نیکی کن به مسکین وتهیدست
که نیکی خود سبب گردد دعا را
از آن بزمت چنین کردندروشن
که بخشی نور بزم بی ضیا را
ازآن بازوت را دادند نیرو
که گیری دست هر بی دست وپا را
از آن معنی پزشکت کرد گردون
که بشناسی زهم درد و دوا را
مشو خودبین که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را
ز محتاجان خبرگیر ای که داری
چراغ دولت گنچ غنا را
به وقت بخشش وانفاق پروین
نباید داشت در دل جز خدا را
پروین اعتصامی
